فرشته یک کودک
کودکی که آماده تولد بود، نزد خدا رفت و از او پرسید: «می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید؛ اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟»
خداوند پاسخ داد: «از میان بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر گرفته ام. او در انتظار توست و از تو نگهداری خواهد کرد.»
اما کودک هنوز مطمئن نبود که می خواهد برود یا نه.
- اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و این ها برای شادی من کافی هستند.
خداوند لبخند زد: «فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد. تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.»
کودک ادامه داد: «من چطور می توانم بفهمم مردم چه می گویند وقتی زبان آن ها را نمی دانم؟»
خداوند او را نوازش کرد و گفت: «فرشته تو، زیبا ترین و شیرین ترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی، در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.»
کودک با ناراحتی گفت: «وقتی می خواهم با شما صحبت کنم، چه کنم؟»
خداوند برای این سوال هم پاسخی داشت: «فرشته ات دست هایت را کنار هم می گذارد و به تو یاد می دهد که چگونه دعا کنی.»
کودک سرش را برگرداند و پرسید: «شنیده ام که در زمین انسان های بدی هم زندگی می کنند. چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟»
- فرشته ات از تو محافظت خواهد کرد، حتی اگر به قیمت جانش تمام شود.
کودک با نگرانی ادامه داد: «اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم، ناراحت خواهم بود.»
خداوند لبخند زد و گفت: «فرشته ات همیشه درباره من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد مرا خواهد آموخت؛ گرچه من همواره در کنار تو خواهم بود.»
در آن هنگام بهشت آرام بود، اما صدا هایی از زمین شنیده می شد. کودک می دانست که باید به زودی سفرش را آغاز کند. او به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید: «خدایا! اگر باید همین حالا بروم، لطفاً نام فرشته ام را به من بگویید.»
خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ داد: «نام فرشته ات اهمیتی ندارد. به راحتی می توانی او را مادر صدا کنی.»
یک ساعت ویژه
مردی، دیر وقت، خسته و عصبانی، از سر کار به خانه بازگشت. دم در، پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود.
- بابا! یک سوال از شما می پرسم؟
- بله حتماً. چه سوالی؟
- بابا، شما برای هر ساعت کار، چقدر پول می گیرید؟
مرد با عصبانیت پاسخ داد: «این به تو ارتباطی ندارد. چرا چنین سوالی می کنی؟»
- فقط می خواهم بدانم. بگویید برای هر ساعت کار، چقدر پول می گیرید؟
- اگر باید بدانی خوب می گویم، 20 دلار.
پسر کوچک در حالی که سرش پایین بود، آه کشید. سپس به مرد نگاه کرد و گفت: «می شود لطفاً 10 دلار به من قرض بدهید؟»
مرد بیشتر عصبانی شد و گفت: «اگر دلیلت برای پرسدن این سوال، فقط این بود که پولی برای خریدن یک اسباب بازی مزخرف از من بگیری، سریع به اتاقت برو، فکر کن و ببین که چرا اینقدر خود خواه هستی. من هر روز، سخت کار می کنم و برای چنین رفتارهای کودکانه ای وقت ندارم.»
پسر کوچک، آرام به اتاقش رفت و در را بست.
مرد نشست و باز هم عصبانی تر شد: «چطور به خودش اجازه می دهد برای گرفتن پول از من چنین سوالی بپرسد؟»بعد از حدود یک ساعت، مرد آرام تر شد و فکر کرد که شاید با پسر کوچکش خیلی تند و خشن رفتار کرده است. شاید واقعاً چیزی بوده که برای خریدش به 10 دلار نیاز داشته است. به خصوص اینکه خیلی کم پیش می آمد پسرک از پدرش در خواست پول کند.
مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد.
- خواب هستی پسرم؟
- نه پدر، بیدارم.
- فکر کردم شاید با تو خشن رفتار کرده ام. امروزکارم سخت و طولانی بود و همه ناراحتی هایم را سر تو خالی کردم. بیا، این 10 دلاری که خواسته بودی.
پسر کوچولو نشست، خندید و فریاد زد: «متشکرم بابا!» بعد دستش را زیر بالشش برد و چند اسکناس مچاله شده در آورد.
مرد وقتی دید پسر کوچولو خودش هم پول داشته است، دوباره عصبانی شد و غرولندکنان گفت: «با اینکه خودت پول داشتی، چرا باز هم پول خواستی؟»
پسر کوچولو پاسخ داد: «برای اینکه پولم کافی نبود، ولی الان هست. حالا من 20 دلار دارم. می توانم یک ساعت از کار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بیایید؟ دوست دارم با شما شام بخورم...»
بستنی
پسر بچه ای وارد یک بستنی فروشی شد و پشت میزی نشست. پیش خدمت یک لیوان آب برایش آورد. پسر بچه پرسید: «یک بستنی میوه ای جند است؟» پیشخدمت پاسخ داد: «50 سنت». پسر بچه دستش را در جیبش برد و شروع به شمردن کرد. بعد پرسید: «یک بستنی ساده چند است؟»
در همین حال، تعدادی از مشتریان در انتظار میز خالی بودند. پیشخدمت با عصبانیت پاسخ داد: «35 سنت». پسر دوباره سکه هایش را شمرد وگفت: «لطفاً یک بستنی ساده.» پیشخدمت بستنی را آورد و به دنبال کار خود رفت. پسرک نیز پس از خوردن بستنی، پول را به صندوق پرداخت و رفت.
وقتی پیشخدمت بازگشت، از آنچه دید، حیرت کرد. آنجا در کنار ظرف خالی بستنی، 2 سکه 5 سنتی و 5 سکه 1 سنتی گذاشته بود برای انعام پیشخدمت.
به همه کوزه های شکسته!
یک سقا در هند دو کوزه بزرگ داشت که آن ها را به دو سر میله ای آویزان می کرد و روی شانه هایش می گذاشت. در یکی از کوزه ها ترک کوچکی وجود داشت. بنا بر این، کوزه سالم همیشه حد اکثر مقدار آب را از رودخانه به خانه ارباب می رساند، ولی کوزه شکسته تنها نصف این مقدار را حمل می کرد.
به مدت دو سال، این کار هر روز ادامه داشت و سقا فقط یک کوزه و نیم آب را به خانه ارباب می رساند. کوزه سالم به موفقیت خودش افتخار می کرد؛ موفقیت در رسیدن به هدفی که به منظور آن ساخته شده بود.
اما کوزه شکسته بیچاره از نقص خود شرمنده بود و از اینکه تنها می توانست نیمی از کار خود را انجام دهد، ناراحت بود. بعد از دو سال، روزی در کنار رودخانه، کوزه شکسته به سقاگفت: «من از خودم شرمنده ام و می خواهم از تو معذرت خواهی کنم.» سقا پرسید: «چه می گویی؟ از چه چیزی شرمنده هستی؟» کوزه گفت: «در این دو سال من تنها توانسته ام نیمی از کاری را که باید، انجام دهم. چون ترکی که در من وجود داشت، باعث نشتی آب در راه بازگشت به خانه اربابت می شد. به همین خاطر، تو با همه تلاشی که کردی، به نتیجه مطلوب نرسیدی.»
سقا دلش برای کوزه شکسته سوخت و با همدردی گفت: «از تو می خواهم در مسیر باز گشت به خانه ارباب، به گل های زیباي کنار راه توجه کنی.»
در حین بالا رفتن از تپه، کوزه شکسته، خورشید را نگاه کرد که چگونه گل های کنار جاده را گرما می بخشد و این موضوع، او را کمی شاد کرد. اما در پایان راه باز هم احساس ناراحتی می کرد. چون باز هم نیمی از آب، نشت کرده بود. برای همین دوباره از صاحبش عذر خواهی کرد. سقا گفت: «من از ترک تو خبر داشتم و از آن استفاده کردم. من در کناره راه، گل هایی کاشتم که هر روز وقتی از رودخانه بر می گشتیم، تو به آن ها آب داده ای. برای مدت دو سال، من با این گل ها خانه اربابم را تزیین کرده ام. بی وجود تو، خانه ارباب تا این حد زیبا نمی شد.»
کیک بهشتی مادر بزرگ
پسر کوچکی برای مادر بزرگش توضیح می دهد که چگونه همه چیز ایراد دارد: مدرسه، خانواده، دوستان و ...
مادر بزرگ که مشغل پختن کیک است، از پسر کوچولو می پرسد که کیک دوست دارد؟ و پاسخ پسر کوچولو البته مثبت است.
- روغن چطور؟
- نه!
- و حالا دو تا تخم مرغ.
- نه مادر بزرگ!
- آرد چی؟ از آرد خوشت می آید؟ جوش شیرین چطور؟
- نه مادر بزرگ! حالم از همه شان به هم می خورد.
- بله، همه این چیز ها به تنهایی بد به نظر می رسند. اما وقتی به درستی با هم مخلوط شوند، یک کیک خوشمزه درست می شود. خداوند هم به همین ترتیب عمل می کند. خیلی از اوقات تعجب می کنیم که چرا خداوند باید بگذارد که ما چنین دوران سختی را بگذرانیم. اما او می داند که وقتی همه این سختی ها را به درستی در کنار هم قرار دهد، نتیجه همیشه خوب است. ما تنها باید به او اعتماد کنیم، در نهایت همه این پیشامد ها با هم به یک نتیجه فوق العاده می رسند.
چشمان پدر
این داستان، درباره پسر بچه لاغر اندامی است که عاشق فوتبال بود. در تمام تمرین ها، او سنگ تمام می گذاشت، اما چون جثه اش نصف سایر بچه های تیم بود، تلاش هایش به جایی نمی رسید. در تمام بازی ها، ورزشکار امیدوار ما، روی نیمکت کنار زمین می نشست، اما اصلاً پیش نمی آمد که در مسابقه ای بازی کند.
این پسر بچه با پدرش تنها زندگی می کرد و رابطه ویژه ای بین آن دو وجود داشت. گرچه پسر بچه همیشه هنگام بازی روی نیمکت کنار زمین می نشست، اما پدرش همیشه در بین تماشاچیان بود و به تشویق او می پرداخت.
این پسر، در هنگام ورود به دبیرستان هم، لاغر ترین دانش آموز کلاس بود. اما پدرش باز هم او را تشویق می کرد که به تمرین هایش ادامه دهد، گرچه به او می گفت که اگر دوست ندارد، مجبور نیست این کار را انجام دهد.
اما پسر که عاشق فوتبال بود، تصمیم داشت آن را ادامه دهد. او در تمام تمرین ها، حد اکثر تلاشش را می کرد، به این امید که وقتی بزرگتر شد، بتواند در مسابقات شرکت کند. در مدت چهار سال دبیرستان، او در تمام تمرین ها شرکت می کرد، اما همچنان یک نیمکت نشین باقی ماند. پدر وفادارش همیشه در میان تماشاچیان بود و همواره او را تشویق می کرد.
پس از ورود به دانشگاه، پسر جوان باز هم تصمیم داشت فوتبال را ادامه دهد و مربی هم با تصمیم او موافقت کرد، زیرا او همیشه با تمام وجود در تمرین ها شرکت می کرد و علاوه بر آن، به سایر بازیکنان هم روحیه می داد. این پسر در مدت چهار سال دانشگاه هم، در تمامی تمرین ها شرکت کرد، اما هرگز در هیچ مسابقه ای بازی نکرد.
در یکی از روز های آخر مسابقه های فصلی فوتبال، زمانی که پسر برای آخرین مسابقه به محل تمرین رفت، مربی با یک تلگراف پیش او آمد. پسر جوان تلگراف را خواند و سکوت کرد. او در حالی که سعی می کرد آرام باشد، زیر لب گفت: «پدرم امروز صبح فوت کرده است. اشکالی ندارد امروز در تمرین شرکت نکنم؟»
مربی دستانش را با مهربانی روی شانه های پسر گذاشت و گفت: «پسرم! این هفته استراحت کن. حتی برای آخرین بازی در روز شنبه هم لازم نیست بیایی.»
روز شنبه فرا رسید. پسر جوان به آرامی وارد رخت کن شد و وسایلش را کناری گذاشت. مربی و بازیکنان از دیدن دوست وفادارشان، حیرت زده شدند. پسر جوان به مربی گفت: «لطفاً اجازه دهید من امروز بازی کنم. فقط همین یک روز.» مربی وانمود کرد که حرف های او را نشنیده است. امکان نداشت او بگذارد ضعیف ترین بازیکن تیمش در مهم ترین مسابقه بازی کند. اما پسر جوان، شدیداً اصرار می کرد. مربی در نهایت دلش به حال او سوخت و گفت: «باشد، می توانی بازی کنی.»
مربی و بازیکنان و تماشاچیان، نمی توانستند آنچه را می دیدند، باور کنند. این پسر که هرگز پیش از آن در مسابقه ای بازی نکرده بود، تمام حرکاتش بجا و مناسب بود. تیم مقابل به هیچ ترتیبی نمی توانست او را متوقف سازد. او می دوید، پاس می داد و به خوبی دفاع می کرد. در دقایق پایانی بازی، او پاسی داد که منجربه برد تیم شد ...
بازیکنان او را روی دستهایشان بالا بردند و تماشاچیان به تشویق او پرداختند. آخر کار وقتی تماشاچیان ورزشگاه را ترک کردند، مربی دید که پسر جوان، تنها در گوشه ای نشسته است.
مربی گفت: «پسرم! من نمی توانم باور کنم. تو فوق العاده بودی. بگو ببینم چطور توانستی به این خوبی بازی کنی؟»
پسر در حالی که اشک چشمانش را پر کرده بود، پاسخ داد: «می دانید که پدرم فوت کرده است. آیا می دانستید او نابینا بود؟»
سپس لبخند کم رنگی بر لبانش نشست و گفت: «پدرم به عنوان تماشاچی در تمام مسابقه ها شرکت می کرد. اما امروز اولین روزی بود که او می توانست به راستی مسابقه را ببیند و من می خواستم به او نشان دهم که می توانم خوب بازی کنم.»
«من یک سنت پیدا کردم ...»
روزی پسر بچه ای در خیابان سکه ای یک سنتی پیدا کرد. او از پیدا کردن این پول، آن هم بدون هیچ زحمتی، خیلی ذوق زده شد. ای تجربه باعث شد که بقیه روزها هم با چشم های باز، سرش را به سمت پایین بگیرد (به دنبال گنج!). او در مدت زندگیش، 296 سکه 1 سنتی، 48 سکه 5 سنتی، 19 سکه 10 سنتی، 16 سکه 25 سنتی، 2 سکه نیم دلاری و یک اسکناس مچاله شده 1 دلاری پیدا کرد. یعنی در مجموع 13 دلار و 26 سنت.
در برابر به دست آوردن این 13 دلار و 26 سنت، او زیبایی دل انگیز 31369 طلوع خورشید، درخشش 157 رنگین کمان و منظره درختان افرا در سرمای پاییز را از دست داد.
او هیچگاه حرکت ابر های سفید را بر فراز آسمان، در حالی که از شکلی به شکل دیگر در می آمدند، ندید. پرندگان در حال پرواز، درخشش خورشید و لبخند هزاران رهگذر، هرگز جزئی از خاطرات او نشد.
قدرت کلمات
چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آن ها به داخل گودال عمیقی افتادند. بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال چقدر عمیق است، به دو قورباغه دیگر گفتند که دیگر چاره ای نیست، شما به زودی خواهید مرد.
دو قورباغه، این حرف ها را نشنیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند که از گودال بیرون بپرند. اما قورباغه های دیگر، مدام می گفتند که دست از تلاش بردارند، چون نمی توانند از گودال خارج شوند و خیلی زود خواهند مرد.
بالاخره یکی از دو قورباغه، تسلیم گفته های دیگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت. سرانجام به داخل گودال پرت شد و مرد.
اما قورباغه دیگر با تمام توان برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد. هرچه بقیه قورباغه ها فریاد می زدند که تلاش بیشتر فایده ای ندارد، او مصمم تر می شد؛ تا اینکه بالاخره از گودال خارج شد.
وقتی بیرون آمد، بقیه قورباغه ها از او پرسیدند: «مگر تو حرف های ما را نمی شنیدی؟»
معلوم شد که قورباغه ناشنوا است. در واقع، او در تمام مدت فکر می کرده که دیگران او را تشویق می کنند.
اشک های یک مادر
کودک از مادرش پرسید: «چرا گریه می کنی؟»
مادر پاسخ داد: «چون مادرم.»
کودک گفت: «نمی فهمم.»
مادر او را در آغوش کشید و گفت: «هرگز نخواهی فهمید ...»
کودک از پدرش پرسید که چرا مادر بی هیچ دلیلی گریه می کند و تنها جوابی که پدر داشت این بود که همه مادر ها همین طور هستند.
کودک تصمیم گرفت این موضوع را از خدا بپرسد: «خدایا! چرا مادر ها به این راحتی گریه می کنند؟»
خداوند پاسخ داد: «پسرم! من باید مادران را موجوداتی خاص خلق می کردم. من شانه های آن ها را طوری خلق کردم که توان تحمل بار سنگین زندگی را داشته باشند و در عین حال آرام و مهربان باشند. من به مادران نیرویی دادم که طاقت به دنیا آوردن کودکانشان را داشته باشند. من به آن ها نیرویی دادم که توان ادامه دادن راه را، حتی هنگامی که نزدیکانشان رهایشان کرده اند، داشته باشند؛ توان مراقبت از خانواده در هنگام بیماری، بی هیچ شکایتی. من به آن ها عشق ورزیدن به فرزندانشان را آموختم، حتی هنگامی که این فرزندان با آن ها بسیار بد رفتار کرده اند.
و البته اشک را نیز به آن ها دادم، برای زمانی که به آن نیاز دارند.»
«ما چقدر فقیر هستیم! ...»
روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند. آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند.
در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: «نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟»
پسر پاسخ داد: «عالی بود پدر!»
پدر پرسید: «آیا به زندگی آن ها توجه کردی؟»
پسر پاسخ داد: «بله پدر!»
و پدر پرسید: «چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟»
پسر کمی اندیشید و به آرامی گفت: «فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آن ها چهار تا. ما در حیاطمان یک فواره داریم و آن ها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد. ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آن ها ستارگان را دارند. حیاط ما به دیوار هایش محدود می شود، اما باغ آن ها بی انتها است!»
با شنیدن حرف های پسر، زبان مرد بند آمده بود. پسر بچه اضافه کرد: «متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم!»
میخ های روی دیوار
پسر بچه ای بود که اخلاق خوبی نداشت. پدرش جعبه ای میخ به او داد و گفت هر بار که عصبانی می شود باید یک میخ به دیوار بکوبد.
روز اول، پسر بچه 37 میخ به دیوار کوبید. طی چند هفته بعد، همان طور که یاد می گرفت چگونه عصبانیتش را کنترل کند، تعداد میخ های کوبیده شده به دیوار کمتر می شد. او فهمید که مهار کردن عصبانیتش آسان تر از کوبیدن میخ ها بر دیوار است ...
او این نکته را به پدرش گفت و پدر هم پیشنهاد کرد که از این به بعد، هر روز که می تواند عصبانیتش را مهار کند، یکی از میخ ها را از دیوار بیرون آورد.
روز ها گذشت و پسر بچه سرانجام توانست به پدرش بگوید که تمام میخ ها را از دیوار بیرون آورده است. پدر دست پسر بچه را گرفت و به کنار دیوار برد و گفت: «پسرم! تو کار خوبی انجام دادی. اما به سوراخ های دیوار نگاه کن. دیوار دیگر هرگز مثل گذشته اش نمی شود. وقتی تو در هنگام عصبانیت حرف های بدی می زنی، آن حرف ها همچنین آثاری به جای می گذارند. تو می توانی چاقویی در دل انسانی فرو کنی و آن را بیرون آوری. اما هزاران بار عذر خواهی هم فایده ندارد؛ آن زخم سر جایش است. زخم زبان هم به اندازه زخم چاقو دردناک است.»
عقاب
مردی تخم عقابی پیدا کرد و آن را در لانه مرغی گذاشت. عقاب با بقیه جوجه ها از تخم بیرون آمد و با آن ها بزرگ شد. در تمام زندگیش، او همان کار هایی را انجام داد که مرغ ها می کردند؛ برای پیدا کردن کرم ها و حشرات، زمین را می کند و قد قد می کرد و گاهی هم با دست و پا زدن بسیار، کمی در هوا پرواز می کرد.
سال ها گذشت و عقاب پیر شد.
روزی پرنده با عظمتی را بالای سرش بر فراز آسمان ابری دید. او با شکوه تمام، با یک حرکت ناچیز بال های طلاییش، بر خلاف جریان شدید باد پرواز می کرد.
عقاب پیر، بهت زده نگاهش کرد و پرسید: «این کیست؟»
همسایه اش پاسخ داد: «این عقاب است سلطان پرندگان. او متعلق به آسمان است و ما زمینی هستیم.»
عقاب مثل مرغ زندگی کرد و مثل مرغ مرد. زیرا فکر می کرد مرغ است.
موضوع اصلی را فراموش نکن!
خانمی طوطی ای خرید، اما روز بعد آن را به مغازه برگرداند و به صاحب مغازه گفت: «این پرنده صحبت نمی کند.»صاحب مغازه پرسید: «آیا در قفسش آینه ای هست؟ طوطی ها عاشق آینه اند. آن ها تصویرشان را در آینه می بینند و شروع به صحبت می کنند.» آن خانم یک آینه خرید و رفت.
روز بعد باز آن خانم برگشت، طوطی هنوز صحبت نمی کرد. صاحب مغازه پرسید: «نردبان چه؟ آیا در قفسش نردبانی هست؟ طوطی ها عاشق نردبان هستند.» آن خانم یک نردبان خرید و رفت.
اما روز بعد باز هم آن خانم آمد. صاحب مغازه گفت: «آیا طوطی شما در قفسش تاب دارد؟ نه؟! خوب مشکل همین است. به محض این که شروع به تاب خوردن کند، حرف زدنش تحسین همه را بر می انگیزد.» آن خانم با بی میلی یک تاب خرید و رفت.
وقتی آن خانم روز بعد وارد مغازه شد، چهره اش کاملاً تغییر کرده بود. او گفت: «طوطی مرد!»
صاحب مغازه یکه خورد و پرسید: «واقعاً متاسفم، آیا او یک کلمه هم حرف نزد؟»
آن خانم پاسخ داد: «چرا! درست قبل از مردنش با صدایی ضعیف از من پرسید که مگر در آن مغازه، غذایی برای طوطی ها نمی فروختند؟»
زیبا ترین قلب
مرد جوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا می کرد که زیبا ترین قلب را در آن شهر دارد. جمعیت زیادی گرد آمدند. قلب او کاملاً سالم بود و هیچ خدشه ای بر آن وارد نشده بود. پس همه تصدیق کردند که قلب او به راستی زیبا ترین قلبی است که تا کنون دیده اند. مرد جوان، در کمال افتخار، با صدایی بلند تر به تعریف از قلب خود پرداخت. ناگهان پیر مردی جلوی جمعیت آمد و گفت: «اما قلب تو به زیبایی قلب من نیست.»
مرد جوان و بقیه جمعیت به قلب پیرمرد نگاه کردند. قلب او با قدرت تمام می تپید، اما پر از زخم بود. قسمت هایی از قلب او برداشته شده و تکه هایی جایگزین آن ها شده بود؛ اما آن ها به درستی جا های خالی را پر نکرده بودند و گوشه هایی دندانه دندانه در قلب او دیده می شد. در بعضی نقاط شیار های عمیقی وجود داشت که هیچ تکه ای آن ها را پر نکرده بود. مردم با نگاهی خیره به او می نگریستند و با خود فکر می کردند این پیرمرد چطور ادعا می کند که قلب زیبا تری دارد.
مرد جوان به قلب پیرمرد اشاره کرد و با خنده گفت: «تو حتماً شوخی می کنی ... قلبت را با قلب من مقایسه کن. قلب تو، تنها مشتی زخم و خراش و بریدگی است.»
پیرمرد گفت: «درست است، قلب تو سالم به نظر می رسد، اما من هرگز قلبم را با قلب تو عوض نمی کنم. می دانی، هرکدام این زخم ها نشانگر انسانی است که من عشقم را به او داده ام؛ من بخشی از قلبم را جدا کرده ام و به او بخشیده ام. گاهی او هم بخشی از قلب خود را به من داده که به جای آن تکه بخشیده شده قرار داده ام. اما چون این تکه ها مثل هم نبوده اند، گوشه هایی دندانه دندانه در قلبم دارم که برایم عزیزند، چرا که یاد آور عشق میان دو انسان هستند.
بعضی از وقت ها بخشی از قلبم را به کسانی بخشیده ام، اما آن ها چیزی از قلب
نظرات شما عزیزان:
نوشته شده در یک شنبه 21 خرداد 1391برچسب:
,
ساعت
17:24 توسط ardavan
| |